من کورم ولی در کار خود بینام

تو بینای ولی کوری

تو سرت به سنگ خورد فهمیدی

من میدانستم هر جا روی به خانه اولت بر میگردی

تنهای که طلوع کرد

انگار غروب نمیکند

کاش حافظه ام را از دست میدادم

مثل فیلم

فراموش میکردم تو را

و حتی خودم را

که دردناکس خاطراتت را داشته باشم

خودت را نه

خواستگار شادی بودم برایت پیش خدا

ولی نه شنیدم بله نشنیدم

با این که تنها خواسته ام ازش بود

مهرت را داد

خودت را نداد

دلگیرم از همه

یه وقتای هم از خدا