خودکارم دارد نوک میزند

 

به دفترم

 

مغزم انگار کندوی زنبور ها شده

 

قلبم انگار لی لی بچه ها شده

 

دارن یکی یکی فرار میکنن

 

اونای که دوست بودن با من

 

این پل را میسوزانم

 

از این به گل نشستن متنفرم

 

پیاده کردن سرم

 

هر رنجی را که بگی

 

دلم واسه هر که سوخت

 

سوخت


لبخند دادم


زمین را بوسیدم

 

مرا کاشتن میان

 

سیلی از حرفهای ناگفته

 

برادر بودن

 

چرا من ندیدم

 

سایه شان چوب به دست بودن

 

دیاری میخواهم که نه چهره خندان ببینم

 

نه گریان

 

آنچه هست

 

فریبست