همیشه دیر میایی

 

همیشه زود میروی

 

چرا چنین میکنی

 

چه دیدی

 

چه شنیدی

 

میکشد مرا این دل سردی

 

چرا دستانم را نمیگری

 

نکند به آواز دیگری گوش میدهی

 

نکند میخواهی دوباره دورم بندازی

 

عشق را به عشق زیرشکم فروختی

 

هر زخمی بزنی

 

از روزگار میخوری

 

خسته نشدی

 

انقدر خنجرت را شوستی

 

دل خوشی برای من نگذاشتی

 

چرا هوای میکنی بعد میروی

 

کاش سخن نمیگفتی

 

این در درد را به روی عزیزانم باز نمیکردی

 

بگو او را به اندازه من دوست داری

 

یا به آغوش اجباری محکومی