پاک نمی شود سم فکرت از سرم

 لذت رویای تنت سفر نمی کند ازتنم

مرا زخم میزند کابوس

 تو را غریزه میکشاند به آغوش

 درنبودت هر روز میزاید نفرت

هر روز ازهم میدرد روح بخیه خورده ام

لبای کوک خورده را آتش زدی

 پنجره نگاه ام را غروب کردی

 ربودی اعتماد را در این گلو ریختی خرده شیشه را 

دگر داد و بیداد کمک نمیکنم

برای خلاصی از تنهایی جزیره مانندم

 باید نسبت به گذشته به امروز به فردا بی تفاوت باشم

 دراین جزیره دوست ندارم 

ردپای حسرتی دیگر ببینم