آخر شب بود

باران تندی میبارید

چتر و کتاب برداشتم

تو کوچه ها پرسه میزدم

کنار یه تیر برق نشستم

شروع به شعر خواندن کردم

دختری با پاشنه شکسته

با عروسکی بی سر

از ابتدای کوچه به من میرسید

تکیه به دیوار مقابل داد

موهایش را روی صورتش ریخته بود

کمی ترسیدم

خواستم به خانه برگردم

به انتهای کوچه رسیدم

صدای فریاد رسید به گوشم

به سویش رفتم

جان داده بود

کتاب را زیر سرش گذاشتم

چتر را تکیه به دیوار دادم

طوری که باران روی سرش نبارد