یک جفت کفش مبهم پشت در
دستم روی دستگیره در
با صدای لبریز از شوق گفت
پرواز کرد مزاحم پر
برگشتم روی پله ها نشستم
بلیط را با خون چشم ذره ذره کردم
با بی میلی از پله ها پایین رفتم
بعد با خشم از پله ها بالا رفتم
پشت در نشستم
ساعت رسید به پنج و نیم
در باز شد هر دو مرا دیدن
در را بستن باز گشودن
من خودم بودم باور کردن
دلم را سپردم به خیابان
رفتم رفتم
خسته خودم را گوشه کوچه دیدم
به خانه آمدم
آمبولانس دیدم
کنار جسد دو هرزه خندان