فرزند بودم مادرم هم به اصرار والدینش عروس شد و مجبور بود از این شهر برود هفته به هفته به دیدارم میامد این هفته به هفته شد ماه به ماه و سال به سال الان سه سال است ندیدمش معلوم نیست زنده یا مرده است اقوام هم دیگر سمت من آفتابی نمیشن الان هم با پدر سوختگی زندگی میکنم کارگری میکنم خب برادر باید به منزل بروم استراحت کنم و فردا سر کار بروم امری نیست گفت کارگر نمیخوان گفتم نمیدانم اگر میل داری فردا صبح میام دنبالتان برویم