میان پل هوایی قدیمی مثل بچه ها نشست
و آرام آرام بغض خاطره های خاکستری شکست
در میان گریه های بی خود بغض بی خود بود
که ناگهان فکر پریدن از پل در ذهنش نشست
بلند شد زل زد به سیل ماشین ها
به رفت و آمد تند نور چراغ ها
دو بار در ذهن خودش پرید و خودش را کشت
دو بار میان پل قلب شکسته اش شکست و مرد
و این سراب تلخ لرز به جانش انداخت
و زانوهایش طاقت جبر این کابوس را نداشت
و مثل بچه ها زانو زد و خندید
و با لبخندی دلفریت به خانه برگشت