در من پیرمرد مو سفیدی است

که مشت لرزانی شده تا مشت بزند

او فندک به سیگار روشن میزند

او آدم کوکی شهر فریب نیست

...

و زنجیر کلمات یارش

سخت گلویش را فشرده

و آهوی چشمان یارش

گرگ شده و دریده

...

و هر کس که او را میبیند

آهسته دلش میگیرد

و به دیگری میگوید

ببین او را دزدانه میگرید