کنار خیابون یه مریضه که هر ساعت یه بار میگریه
روزا هم بازی سکه ها میشه
شبا رستورانش سطل آشغال میشه
داراییش کارتونه کف و سقف آرزوهاش مرگه
تنهایی ما کجا و تنهایی او کجا
توی دستش یه قاصدک بود که بوی بارون میداد
ولی بارون نبود روی دفترم یه خط نوشته برام
کاش سنگ بودی ای پا حس نمیکرد سردردی را
تو هرجا دوست داری میروی
تو همیشه مرا جا میگذاری
با چشم تر با لبخند دفتر را بست
بعد قلم را بوسید به من داد
مثلثی که سه خط موازی شد
دو خط به سر خط رسید یک خط به ته خط رسید
پسرک باید سر میکرد با زخمی که هیچ وقت خوب نمیشود
مادرک از زندانی به زندان دیگر میرفت
پدرک شاد برای رهایی از مسئولیت
هر سه در آتشکده کامل بودن
هر سه در حسرت با هم بودن
بودن گذشته به دورشان مدام میپچید
آینده پوچ مدام خود نمای میکرد
کاش پسرک دیده میشد
کاش مادرک فرصت میداد
کاش پدرک از اشتباه دست میکشید
هر سه را ای کاش بلعید در خلوت
تن فولادیت شد مترسک
مرگ دوستانت شد شوک
روزگاری حرفت دو تا نمیشد
امروز میبافی هزار قصه ی بی خود
عزت و قصرت را دود کردی
همه را فدای مواد کردی
دلیلش مهم نیست دوست ناباب یا سختی روزگار
برای شروعی پرآوازه باید برید از هر آن چیز وابسته
عمر را باید گذراند با سلامت
ارزش آن را ندارد برای خوشی یک ساعت همه هلاک شوند
شروع تو یعنی سلام دوباره به روزگار
توی شاگرد استادی میشوی
برای استادی که میگفت نمیشود
با چشمانت شوک به این مرده نده
سوسو نزن تو که آخرش گذری میگذری
این دیوانه بازی چه سود
تو که میدانی به پیشت میایم حتی اگر پایی برایم نماند
دلم را هوایی نکن دوباره همان قصه تکرار میشود
باز من میمانم تنها تو هم میمانی با او تنها
تو که میروی میشوم یه خنده لا به لای گریه
یه پرنده زیر تگرگ
میشم اون ساز شکسته که دیگه هیچ وقت صداش در نمیاد
چرا بدی هات یادم نمیاد
تو تمام دنیای منی ولی تو فقط به فکر خودی
رگ زدم در خواب جان دادم مثل ماهی روی آب
با چشم نیمه باز باران زد آمدی بالا سرم با فریاد
بوسه میزد اشگت به رویم دستت بود تو دستم
لا به لای گریه میگفتی خدایا چرا
حس کردم دوستم داری برای اولین بار
بوسیدی پیشانیم را بستی چشم نیمه بازم را
رفتی در نیمه راه برگشتی
سر تو روی سینه م گذاشتی با صدای لرزانی دوست دارم را گفتی
تو که از زنده ی من گذشتی چرا از مرده ی من نمیگذری
یعنی با مرگ من تو بیدار میشوی
پیچیده پیچید گره ساده قصه
بگو قصه گو همسفری یا هم سنگری
تکرار میکنی یا تکرار میشوی
باختی بیا بردی نیا
تن جدا بود دل چسبیده بود
افتتاحیه همان اختتامیه بود دلم دل کند از امید
زندگیم شد بادا باد
کوچک دیده شد این حس بزرگ
تو همان کودکی فقط بزرگ شدی
آغوش شد کنج اتاق لذت نوازش شد
کابوس خیره رو به روی هم منو شمع میباریم
او خاموش میشود من میخوابم
صبح عجیبی دارم وقتی شروع میشود با حرف زدن با عکست عزیزم