یادگاری

همه چیز اینجاست

شمع شب مبادا

کش دادن رابطه تموم شده
شبیه ستاره چیدن از آسمونه
هم خوشی
هم در تکاپوی
ولی نمیچینی
نمیرسی
حس میکنی نزدیکی
ولی دوری
نیستی
نه میفهمی زنده ای
نه میفهمی مرده ای
فقط ادامه میدی
فقط میفهمی از کسای که هنوز نرفتن
نباید خداحافظی کرد
و به کسای که رفتن
نباید سلام کرد
فقط میفهمی تا یه حدی باید ماند
و ایستاد
و جنگید
فقط میفهمی نفر دوم بودن
یعنی شمع بودن برای شب مبادا
یعنی بازیچه زمان بودن
یعنی با رویای غلط زیستن
۱۲ دی ۹۵ ، ۰۱:۴۵ ۰ نظر
فریدون حیدریان

گریه بعد مستی

بعضی وقتا باید بی خیال باشی
آرام و جدا از همه چیز باشی
یه لبخند محکم رو به روی غم باشی
یه آتش بی مرز برای درد باشی
بتازیو به پشت سر نگاه نکنی
بال بزنیو رها تر از پرنده باشی
نه مثل من گریه بعد مستی باشی
نه مثل من گمشده یخ زده باشی
تو باید هم نشین زیباترین زندگی باشی
نگران منو دل زارم نباش
نگران منو راه زندگیم نباش
نگران فردام نباش
تو باید طلوعی بی تکرار باشی
تو باید آغازی بی پایان باشی
تو باید در دلم باشی و
نباشی
۱۰ دی ۹۵ ، ۰۱:۵۳ ۰ نظر
فریدون حیدریان

تو هستی

من از دورها به تو نزدیکم
فکر نکن نیستی با تو هم نشینم
تا نفسم هست تو هستی کنارم
هر جا که هستم تو هستی هم نشینم
تو هنوزم منو قلقلک میدی
تو هنوزم بهترین اتفاق زندگیمی
تو هنوزم نگرانی که سرما نخورم
تو هنوزم ماه زندگی تار منی
تو هنوزم باغچه رو آب میدی
تو هنوزم شروع و ختم نگاهمی
من هنوزم برات گل میخرم
من هنوزم باهات از کودکی حرف میزنم
من هنوزم برات سیب پوست میکنم
من هنوزم کفشاتو جفت میکنم
من هنوزم مثل روز اول عاشقتم
۰۶ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۶ ۰ نظر
فریدون حیدریان

چرک کف دست

چرک کف دست چه جادو ها میکند
وجدان میخرد
عشق میخرد
جان میخرد
چرک کف دست واقعا کیمیای میکند
دوست ها ماندگار میکند
دهان ها میبندد
طناب اندیشه ها میبرد
نقاب پشت نقاب تعویض میکند
مسئولین محترم را به راه کج هدایت میکند
یه ملت را به آرامی رنده رنده میکند
دست آدمی را به میز میبندد
یه لشگر مخلص و مطیع میسازد
قانون و قاضی را هدایت میکند
دروغ را میان یه ملت جاری میکند
جنایتی نیست که ردی از او نباشد
چرک کف دست واقعا کیمیای میکند
۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۳ ۰ نظر
فریدون حیدریان

بعد تو

چون و چرا ندارد
نفرین و رفتن ندارد
فصل سبز ندارد
شکی در سر ندارد
کام میگرید از هر چه که کام میدهد
زندگی میکند با هر چه که حال میدهد
مینوشد از هر چه که شوق میدهد
میگذرد از هر چه که غم میدهد
مینویسد و خط میزند
میسرودد و مچاله میکند
خودکار میجود و میخندد
سر به میز میکوبد و میبارد
قدم میزند و داد میزند
خودکار میشکند و فحش میدهد
نامه او نوشتنی نیست
حرف او در واژه ها نیست
عقل و صبر با او نیست
مثل پرنده مهاجر سرگردونه
اسیر فصل سرگردونه
این آدم من بعد تویه
۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۴:۰۲ ۱ نظر
فریدون حیدریان

چه زیبا میشد

چه زیبا میشد
اگه دین و خرافه نبود
چه خوب میشد
اگه خشونت و جنگ نبود
آزادی و احترام بود
دوستی و انسانیت و مهربانی بود
رقص و شادی و لبخند کودک بود
چه زیبا میشد
اگه پرنده تو قفس نبود
ماهی تو تنگ نبود
حیوون زیر سنگ و چوب نبود
چه خوب میشد
به جای رفتن به مکه و کربلا
بودیم به فکر کارتن خواب و گدا
چه زیبا میشد
دست تو دست کنار هم قدم میزدیم
لبخند پشت لبخند به هم هدیه میدادیم
نوبت به نوبت شعر میخواندیم
چه زیبا میشد
چه زیبا
۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۲ ۰ نظر
فریدون حیدریان

همه چیز

گفت خوبی یا بهتری
چه خوشگل شدی عجب عطری
دلتنگت بودم
شعر تازه نوشتی
واژه های نابت را چیدی
ترافیک بود دیر رسیدم
چیزی بگو ناراحتی
گفتم خوبم
بهترم میشم
اگه چای بریزی و بخندی
اگه زیر آواز بزنی و برقصی
اگه خورشید را از پشت پرده به خانه مهمان کنی
اگه گوش مرا با آهنگی نوازش کنی
گفت توقع ات نا چیز است
تو با این نا چیز ها بهتری عجیب است
من یه هفته نبودم
فکر کنم دل تو از من تنگ تر است
گفتم همین نا چیز های تو برای من همه چیز است
۱۷ آذر ۹۵ ، ۰۶:۳۷ ۰ نظر
فریدون حیدریان

طبیعی نیست

دست و لبخند ات کنار من طبیعی نیست
گرمی و صدای ات برای من طبیعی نیست
از کجا آمدیی فرق تو با آدم چیست
اینجا برای موجودی مثل تو طبیعی نیست
جنس نگاه و موی ات از چیست
لذت شانه و لب ات از چیست
این همه صفات زلال تو طبیعی نیست
تو نباشی من عادت کرده چه کنم
با خودم بی تو چگونه سر کنم
زندگی بی تو که زندگی نیست
هر چند که قول تا ابد ماندن دادی
ولی این فکر پلید از ذهن من پاک شدنی نیست
وای به حالم اگه روزی برسد که صدای تو نیست
۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۷:۲۴ ۰ نظر
فریدون حیدریان

نگران

صبح بعد باران
غمگین و نگران
این چه زندگی بابا
نداریم میان سفره نان
وعده رئیس شرکت چه شد
حقوق اول ماه چه شد
کاش دستی در اختلاس داشتی
از این دریا قطره ای داشتی
مبادا دست فروش بشی بابا
که از مامور شهرداری سیلی میخوری بابا
خودم کودک کار میشم
از درس و آینده ای که نیست جدا میشم
مثل یک مرد کوه میشم
این انصاف نیست
نشستن من در خانه درست نیست
نگو این مشگل تو نیست
نگو درس بخوان فردایت تاریک نیست
که تصمیم من عوض شدنی نیست
۰۶ آذر ۹۵ ، ۰۱:۴۲ ۰ نظر
فریدون حیدریان

مرده غریبه آشنای نداره

حرف دل جواب نداره
چشم کور سراب نداره
رفتن که نیست چاره
ماهی بدون آب زندگی نداره
شهر ما شادی نداره
دین ما منطق نداره
فرار که نیست چاره
پای لنگ راهی نداره
شب ما خوابی نداره
روز ما بیداری نداره
لالایی که نیست چاره
گوش کر شنیدنی نداره
ذهن ما آرامش نداره
دست ما گرمی نداره
اعتماد که نیست چاره
مرده غریبه آشنای نداره
لب ما شوقی نداره
تن ما رقصی نداره
ترس که نیست چاره
زندگی فانی فردای نداره
۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۹ ۰ نظر
فریدون حیدریان