همیشه دیر میایی
همیشه زود میروی
چرا چنین میکنی
چه دیدی
چه شنیدی
میکشد مرا این دل سردی
چرا دستانم را نمیگری
نکند به آواز دیگری گوش میدهی
نکند میخواهی دوباره دورم بندازی
عشق را به عشق زیرشکم فروختی
هر زخمی بزنی
از روزگار میخوری
خسته نشدی
انقدر خنجرت را شوستی
دل خوشی برای من نگذاشتی
چرا هوای میکنی بعد میروی
کاش سخن نمیگفتی
این در درد را به روی عزیزانم باز نمیکردی
بگو او را به اندازه من دوست داری
یا به آغوش اجباری محکومی
خودکارم دارد نوک میزند
به دفترم
مغزم انگار کندوی زنبور ها شده
قلبم انگار لی لی بچه ها شده
دارن یکی یکی فرار میکنن
اونای که دوست بودن با من
این پل را میسوزانم
از این به گل نشستن متنفرم
پیاده کردن سرم
هر رنجی را که بگی
دلم واسه هر که سوخت
سوخت
لبخند دادم
زمین را بوسیدم
مرا کاشتن میان
سیلی از حرفهای ناگفته
برادر بودن
چرا من ندیدم
سایه شان چوب به دست بودن
دیاری میخواهم که نه چهره خندان ببینم
نه گریان
آنچه هست
فریبست