یادگاری

همه چیز اینجاست

۴۲۶ مطلب توسط «فریدون حیدریان» ثبت شده است

فقط یک بار

به صف شید واژه ها
سرا پا گوش باشید
هزار بار خط خوردید
فقط یک بار حرف من باشید
بگوید به سرابی که رفته است
چه بگویم که باز بیاید
۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۵:۵۵ ۰ نظر
فریدون حیدریان

بازی

تو در آیینه ی اتاق من چه میکنی
تو نیمه شب در آغوش من چه میکنی
مانده ای که با من چه کنی
تو واقعا در این خانه چه میکنی
این چه بازی است دیگر
چرا لبخند میزنی و محو میشوی
بیا این سراب پراکنده را ببر
من زخمی را باز دیوانه نکن
۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۴:۳۱ ۰ نظر
فریدون حیدریان

رای ندارم

این روزا جنگ بین بد و بدترها است
انتخابات است و دوره دروغ گفتن ها
و قرار است سواری بگیرند چهارپاها
و دزدی کنند بدون ردی از پاها
و با تمام وجود
تپش قلب ما را پاییزی تر کنند
و با تمام قوا
نبض دست ما را بارانی تر کنند
و چهارسال با فامیل به به کنند
و قبر ما را تنگ و تنگ تر بکنند
و من نه میلی برای شنیدن وعده ها دارم
و نه حرفی برای گفتن به امیدوارها دارم
از امروز من کر و لالم
از سیاست و انتخابات بیش از حد بیزارم
و رای برای این نمایش ندارم
۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۵۲ ۱ نظر
فریدون حیدریان

بغض بی خود بود

میان پل هوایی قدیمی مثل بچه ها نشست
و آرام آرام بغض خاطره های خاکستری شکست
در میان گریه های بی خود بغض بی خود بود
که ناگهان فکر پریدن از پل در ذهنش نشست
بلند شد زل زد به سیل ماشین ها
به رفت و آمد تند نور چراغ ها
دو بار در ذهن خودش پرید و خودش را کشت
دو بار میان پل قلب شکسته اش شکست و مرد
و این سراب تلخ لرز به جانش انداخت
و زانوهایش طاقت جبر این کابوس را نداشت
و مثل بچه ها زانو زد و خندید
و با لبخندی دلفریت به خانه برگشت
۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۱۵ ۰ نظر
فریدون حیدریان

خون

یک ساعت قبل مرگش
همین جا نشسته بود
دوست دوست داشتنی یم
میخندید و مینوشید
کام میگرفت و ورق میزد
و بعد سکوت عجیبی گفت
هنوزم مینوسی برای او
و بعد مکث شیرینی گفتم
او مینویسد برای من
و با لبخند شیرینی گفت
هنوزم دوستش داری
و با غروری دلنشین گفتم
دوستش دارم چون دوستم دارد
و با شک و تردید پرسید
خبر دارد از علاقه تو
و گفتم
چشمم گفته به او
و آهسته دفتر را بست
و گفت
عشق تو عشق کودکی من است
و انتخاب با تو است
ماندن کنار دستای آلوده به خون
و یا...
۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۰۱ ۰ نظر
فریدون حیدریان

خیالاتی نشو برو

خیالاتی نشو
تو فکر و خیالم نیستی
از اینجا برو
ما مال هم نیستیم
آن شب غریزه و هوس بود
خبری نبود از عشق واقعی
اشتباه را اول راه بپذیر
که کار از کار گذشت نیست رهایی
من خودم هم پشیمانم
آن شب باریدم و ندیدی
ساعتی مثل مجسمه بی حرکت و بی حرف بودم
تو خواب بودی و حس نکردی
من خودم هم قربانی هوس یک شب بودم
مثل قایقی شکسته تو دستای طوفانی
مثل جنازه ی یم
تو تابوت نامرئی
یا پرنده ی که سنگ خورده
تو قفسی فرضی
خیالاتی نشو برو
۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۵۸ ۳ نظر
فریدون حیدریان

غمگین و پر پر

دوباره برگشت به تنهای روز اول
به همان چهره غمگین و پر پر
خسته بود از خسته گی روزهای تکراری
از این مردن های احمقانه اجباری
مدام میگفت اشتباه من کجا بود
کار من گریه به گریه وصل کردن نبود
خود را شکسته تر از همیشه میدید
غم جدایی را بزرگ تر از مرگ میدید
بعد آهسته گفت رفت رفت تمام زندگیم
دست روی شانه ی خاکیش گذاشتم و گفتم
تو قهر و آتشی زیاد داشتی
گفت نامه عروسی که دروغ نمیگوید
صدای ساز و خانه چراغانی که دروغ نمیگوید
۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۲۶ ۰ نظر
فریدون حیدریان

فرد نامرئی کلت به دست

گاهی عشق تبدیل به فردی کلت به دست میشود
و آدمی را با سماجتی بیش از حد هدایت میکند
ذره ذره وجود آدم را میتراشد
و آدمی عجیب و غریب تحویل آدم میدهد
و باید فردی را که دوست داشتنی نیست
دوست بداری
و باید با چشم و تنی که بوده و نیست
زندگی کنی
و اگر مثل کوه استوار باشی
غول دلتنگی تو را میلرزاند
و تو برده عشق پوچ میشوی
و هر شب تو را عشق شکنجه میدهد
و لعنت به این فرد نامرئی کلت به دست
که باید و نباید زندگی مرا گرفته به دست
۲۵ فروردين ۹۶ ، ۰۷:۴۵ ۰ نظر
فریدون حیدریان

لذت مرگ

مستم و باده ناب میخوام
با منطقم و مرگ خدا میخوام
زخمیم و لذت مرگ میخوام
ایرانیم و میهن سبز میخوام
آزادم و چارچوب نمیخوام
وجدان دارم و دین نمیخوام
مهربانم و حرف آخوند نمیخوام
مینوشم و بهشت دروغی نمیخوام
نجیبم و حجاب اجباری نمیخوام
غم دارم و غم هیئت نمیخوام
بیدارم و صدای اذان نمیخوام
غمگینم و شهر مشگی نمیخوام
عاشقم و جادوی یار میخوام
کویرم و آغوش باران میخوام
کابوسم و خواب خوش میخوام
غریبم و بهانه ماندن میخوام
۱۸ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۰ ۰ نظر
فریدون حیدریان

گریه بی اشگ

در خطر بودی
با خطر بودم
کوله بسته ی و
در سفر بودم
من پر خالی و
تو پر من بودی
من زخمی آذر و
تو بی خبر بودی
من گریه بی اشگ و
تو قهقهه شب بودی
من ماهی بی آب و
تو دریای من بودی
آنچه که من بودم
تو تسکین من بودی
به دلم نشستی و
به دلم سنگ زدی
تو که عاشقش بودی
پس چرا زنگ زدی
ناله و غم دادی
به زندگیم سم دادی
رفتی و از دور
فقط دست تکان دادی
حال امشب کنار قبر تو من هستم
ماه عسل ات مرگ شد و
آن که فراموشت نکرده من هستم
۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۵:۰۳ ۰ نظر
فریدون حیدریان